به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایرنا؛ فارابی (۲۵۹-۳۳۹ ه.ق) در عهدی زندگی می کرد که پیش از آن، در مورد مشکلات مهم فلسفی بحث و تحقیق و برای هریک از آنها راهحلهای مختلف و متناقضی پیشنهاد شده بود. بحثهایی که در فلسفه یونان مطرح بود. از آن پس اسلام آمد و در میان فرق مختلف آن، مسائل دیگری مطرح شد که برای آنها نیز راهحلهای مختلف و متناقض آوردند. فارابی نمی توانست خارج از آن فضای دینی و فکری عصر خود زندگی کند و مسلماً همه این مسائل اهتمام و توجه او را نیز بر میانگیخت.
یکی از مسائل مهم فلسفه، وحدت و علاقه و ارتباط آن با کثرت بود. حکمای یونان این مشکل را در شکل طبیعی آن حل کرده بودند، ولی در مدرسه اسکندریه و عالم اسلام شکل دینی به خود گرفت و با آنکه راهحل آن چندان فرقی نکرد؛ مضمون و مقصود آن دگرگون شد. حکمای اسکندریه و بعد از آنها حکمای اسلام در صدد برآمدند برای عالم وجود قائل به نظامی شوند که هم مطابق عقل باشد و هم موافق برخی ضروریات دینی. در چنین نظامی، موضوع صدور کثرت از وحدت، اساس مباحث و نخستین سنگ بنا به شمار می آمد.
اندیشه فلسفی در اسلام نیز ابتدا از دین برخاست. در مدارس معتزله پیش از آنکه فلاسفه به مسائل بپردازند این گونه مباحث منتشر شده بود. در آنجا بحثهایی بر سر طبیعت ذات باری و صفات او و ارتباطش با عالم گرم شد و چنانکه دیدیم دو گونه تمایل فکری پدید آمد: یکی تمایل عقلی که راه معتزله بود و دیگر تمایل مادی که راه مشّبهه بود؛ راه حل متوسط چه بود و فارابی در این قضیه چه نقشی یافت؟
واجبالوجود و ممکنالوجود
فارابی پیش از آنکه در باره ذات و صفات باری سخن گوید، موجودات را دو قسمت می کند: «یکی آنکه چون ذاتش اعتبار شود وجودش واجب نیاید و آن ممکنالوجود است. دیگر آنکه چون ذاتش اعتبار شود، وجودش واجب آید، و آن واجبالوجود است.» (عیون المسائل، ص ۵۰)
الف) ممکنالوجود بالذات و واجبالوجود بالغیر
آن چیزی است که وجودش به علت باشد و چون موجود شود واجب الوجود بالغیر بُود، مانند نور که بالفعل موجود نیست، مگر وقتی که خورشید وجود داشته باشد؛ پس نور پیش از وجود خورشید «ممکنالوجود بالذات» است و ذاتاً وجود برای آن ضروری نیست، اما چون خورشید موجود شد نور «واجبالوجود بالغیر» شود. این ممکن الوجود، دلیل وجود علت اولی است، زیرا اشیاء ممکنه باید به واجب الوجود منتهی شوند. این واجب الوجود، موجود نخستین است. چناچه سلسله موجودات هر چه امتداد یابد - نیازمند به موجودی است که به آنها وجود دهد، چون ممکن الوجود نمی تواند به خود افاضه وجود کند و باید که این موجود، خود واجب الوجود باشد.
ب) واجب الوجود بالذات
آن کسی است که ذات او مقتضی وجود است و فرض عدم وجود او محال باشد و وجود او به غیر نباشد. او سبب اول برای وجود اشیاء است. این واجب الوجود، همان است که آن را «الله» می گوییم.
ذات خدا در اندیشه فارابی
خدا وجودی است بدون علت، زیرا از هر نقصی مبری است. وجود خدا افضل و اقدم است، ازین رو ازلی و دائم الوجود است و جوهر او بقاء و دوام وجودش را بسنده است. «وجودی چون وجود او نخواهد بود، و وجود او از هر ماده و صورتی عاری است. چه هر صورتی باید که در ماده ای باشد، و اگر او را صورت باشد لازم آید که ذات او مرکب از ماده و صورت باشد. پس وجود باری بسیط و نامرکب است. و چنین وجودی نتواند برای دیگری فرض شود، زیرا تام است و شیء تام الوجود را به بیرون از او وجودی از نوع وجود خود یافته نشود ، همچنانکه کسی را در جمال تام و کامل گوییم که بیرون از او جمالی از نوع جمال او نتوان یافت...»
پس خدا واحد و بیشریک است. اگر بیش از یک خدا یافته شود، از چند حال خارج نیست:
یا آنکه همه همانند یکدیگرند و این محال است. یا در یک چیز باهم متغایرند، پس آن چیزی که هریک را از دیگری متغایر کرده است، جزئی است از آنچه توام وجود هریک به آن است و جزئی که در آن مشتر کند، جزء دیگری است. اگر چنین باشد لازم است آن جزء از اجزاء مرکب باشد و این نیز محال است. پس از آنجا که خدا بسیط است، تعریف آن محال باشد؛ زیرا تعریف ترکیب است. چون تعریف یا به نوع و فصل است. چنانکه در «ماهیات» اینگونه است. یا به ماده و صورت است، چنانکه در «جوهرها» اینگونه است و همه اینها با بسیط بودن ذات خداوند منافات دارند.
با وجود این، ما خدا را میشناسیم ولی شناخت ما بیرون از حد تعریف است، در حالی که اشیا را هر اندازه که در وجود به کمال باشند در حد تعریف میشناسیم. چون خدا وجود تام است باید معرفت ما به او واضحترین و دقیقترین معرفتها باشد. ولی وجود الهی، وجود کمال مطلق است و از این جهت مافوق قوای ادراکی ماست. پس ادراک متناهی قادر به درک آن کمال غیرمتناهی نیست. او نور شدیدی است که دیدگان را خیره کند. ازین گذشته ما در عالم ماده غوطهوریم و ماده دیدگان ما را فرو پوشیده و هرچه خود را از حجابهای ماده بیرون کشیم، به همان اندازه، معرفت خداوند برای ما واضحتر و کاملتر خواهد شد.
صفات خدا در اندیشه فارابی
از نظر فارابی صفات خدا با ذات او یکی است، زیرا خدا واحد بسیط است. خدا در ذات و جوهر خود عقل بالفعل است؛ زیرا آنچه صورت را از اینکه عقل بالفعل باشد منع کند، ماده است. پس اگر شیء محتاج به ماده نباشد، چنین شیئی در ذات و جوهر خود عقل بالفعل است و خدا چنین حالتی دارد، پس عقل بالفعل است. همچنین خدا به ذات وجوهرخود معقول است، زیرا آنچه شیء را از اینکه به صورت بالفعل معقول باشد منع میکند، ماده است.
خداوند از آن جهت که عقل است، معقول هم هست، زیرا کسی که مثل هویت اوست برای آنکه معقول باشد نیازی به ذات دیگری خارج از خود ندارد، تا او را تعقل کند. بلکه او خود خویشتن را تعقل کند و از آن باب که ذات خود را تعقل کند عاقل باشد. پس خدا بالفعل، هم عقل است و هم عاقل است و هم معقول.» (آراء اهلالمدینهالفاضله، ص ۹)
وقتی می گوییم خدا عالم است نیز چنین مبحثی پیش میآید.
«خدا برای آنکه عالم باشد نیازمند به ذات دیگری نیست که از علمی که به او مییابد فضیلت عالمیت را برای خود کسب کند و برای آنکه معلوم باشد، محتاج به ذات دیگری نیست که به او علم یابد، بلکه ذات باری در ذات خدا در ذات و جوهر هم عالم است و هم معلوم؛ علم او به ذات خود، چیزی جز ذات او نیست، که او عالم و معلوم و علم است.» (آراء اهلالمدینهالفاضله، ص ۱۰)
همچنین ذات باری حکیم است اما «نه به حکمتی که به سبب علم به شیئی خارج از ذات خود کسب کرده باشد، بلکه ذات او حکیم بودن را به اینکه علم به ذات خود داشته باشد کفایت می کند.»
خدا حی است، بلکه عین حیات است. «چه بگوییم حی است یا بگوییم حیات است به یک معنی است، وقتی می گوییم عین حیات است، مقصود آن نیست که خدا دارای حیات طبیعی مادی است که قوام آن حرکت است، بلکه حیات او در این است که او عقل بالفعل و معقول بالفعل و همیشه و ابداً عاقل است. حیات او، ذاتی واحد و جوهری واحد است.
خدا هم عاشق است و هم معشوق
خدا شیفته عظمت و جلال و مجد غیرمتناهی خود است. «خود را دوست دارد و به خود عشق ورزد». هم عاشق است هم معشوق، پش او محبوب اول، ومعشوق اول است، خواه دیگران محب او باشند و به او عشق بورزند یا نه.
در این مبحث فارابی میکوشد ثابت کند ذات احدیت، واحد و بسیط است و صفات او عین ذات اوست. رای فارابی از این بابت به معتزله شبیه است. در مورد اسماء حسنی، فارابی معتقد است میتوانیم هر اسمی را که بخواهیم هرگاه حاوی ارتباطهای گوناگون خدا با مخلوقاتش و بیانگر عظمت و جلال او بود، بر او اطلاق کنیم. اطلاق این اسمها دلالت به معنای ترکیب شدن در ذات او با صفاتی که بیرون از اوست، نیست.
چنانکه کاملا مشهوداست این آرا و فلسفۀ مابعدالطبیعة فارابی از ارسطو و تاملات افلاطونی گرفته شده است. خدای فارابی از مخلوفاتش فاصله زیاد دارد و جز به تأمل و ریاضت صوفیانه نمیتوان به آن رسید. همین امر در فرق اسلامی موجب یک سلسله جدالهای طولانی شد و فقها را به انکار فلسفه و فلاسفه برانگیخت. زیرا خدای قرآن، به مخلوقات خود نزدیک است و به همه اعمال آنها علم کامل دارد. اوصاف او با آنچه فلاسفه تصور کرده اند فرق دارد. فارابی این رای را که خدا به کائنات علم ندارد و آن را تعقل نمیکند از ارسطو گرفته است. فارابی در این زمینه میگوید: «همه معقولاتی را که آدمی از اشیاء مادی تعقل میکند، نفوس سماوی تعقل نکنند؛ زیرا جوهر و ذات آنها بالاتر از این است که به تعقل چیزهایی که از آنها پستترند مشغول شوند. خدا ذات خود را تعقل کند، و ذات او از یک نظر همۀ موجودات باشد. چون ذات خود را تعقل کند، از یک نظر همه موجودات را تعقل کرده است، زیرا وجود همه موجودات، مقتبس از وجود اوست.»
بدین گونه فارابی معتقد است خدا به جزئیات خارج از ذات خود علم ندارد، ولی از آن حیث که علت آنهاست به آنها علم غیر مستقیم دارد. هرچه باشد باید اذعان کرد آرای فارابی درباره ذات و صفات خدا، اساس فلسفة ابن سینا و ابن رشد است و در فلسفه اسلامی تأثیر عمیق داشته است.
برگرفته از: تاریخ فلسفه در جهان اسلامی، حنا فاخوری و خلیل جر، ترجمه عبدالمحمد آیتی
نظر شما